اندر احوالات نامعلوم…شهر خفته در غروب …یا آسیمه سر

آدم…نکند پایت بلغزد…آدم؟ نیستی نه؟ این گنبد دوار بی چون و چرا را برای چه تبشیر و تنذیر میکنی؟ تو خودت یک بار هم به چاه نلغزیده ای مگر؟ هنگامه ی تاریکی را شامه ات مگر نبوییده به جای گل سرخ؟

IMG_8206

آدم…به هنگامه ی بلا شکیبا باش…جنون درونت را سپاس گوی سال های پیش این جنون سگ های هار را دریده است.نمی‌گویم شکیبا نباش نه…می‌گویم سپاس جنون بدار،گوسپندان بسیارند…بسیار…توشه بر کول انداخته ایم و سر تکان می‌دهیم…این بود تمدن؟ من دلم صحرای تو را می‌خواهد ابتدایی جان، این روز‌ها آدمیزاد بسیار شیر خام خورده،وفا ندارد…صفا عزیز من؛آن را که اصلا ندارد.

واویلا از جهانی که بلایای بسیار در آن اسباب دژ می‌شوند…به لکنت دچار شده‌ام لکن این داستان سر دراز…ندارد.ندارم.

قبله‌ی عالم به صلابتت قسم من دیگر طاقت حرمان ندارم.واویلا از غروبت شهر.واویلا.که نجوا می‌کند به عالم…که هی!عالم به دور خویش

می‌چرخدتو چونی…گاهی مسجدم آرزوست به شرقی دور،به زبانی  نامفهوم…اما به صفای حضور.

Leave a comment