سیری چند؟

leave

نوشتن ازش برام سخت نیست.قایم شدن پشتش برام هم خیلی خیلی راحت.اون تیکه ی ارغوان که میگه …بهار با عزای دل ما می آید”حکایت در به دری دل ماس.نه که ناخوش احوال باشیم نه…نه که مزاجمون کج و کوله باشه ها نه…گاهی وقتا خیلی چیزا راس و ریس نمیشن،روغن میسوزه،ساسات کار نمیکنه تو سرما.یهو میبینی حالت،اون حال خوبت زده به چاک .پنداری پدر آمرزیده حالیش نیس که چی باس بشه و چی نباس بشه.گفتم که مثل نیم کلاچ میشه آدم…نمیگیره . اوووووی سر میخوره با ملاج میره تو دیوار.نه که بگم بدم،نه که بگم خوفی دارم از فردا و پس فردا و زاد و روزش نه،هراس میگیرتم گاهی که بندیم مثل پرکاهی به گازی مثلا…نگفته بودم برات بهار خوشحالم نمیکنه،میچزونتم نمیدونم چرا…سنگینه انگار.دزدکی دید میزنه و در میره اما میفهمیش…هعیی بعضی وقتا هیچی میک سنس نمیکنه به قول این فرنگیا…گاهی وقتا آدم یه جوب میخواد وهفتا سنگ خارا…نه سنگ صبور…یا تو بترک یا من…عروسک سنگ صبور عروسک سنگ صبور….

Leave a comment