عزیزم…مرا رقص جانم تو دادی…

raqs

سر مولوی داشت داد میزد سر اون یکی که “توفیر داره این یکی با بقیه…”.

رد شدم و سوت زنان به ریختش نگاه کردم.خودش که فرقی نمی‌کرد.داستان توفیر ،داستان غریبیه.مثل مرز عدم و وجود می‌مونه.میگی هست بعد میبینی نیست…ردش هست ولی خودش نیست.صداش هست ولی کم.شاید فقط یه هجمه‌ی حسیه و مغزت گول خورده باشه.کی میدونه کدوم صداهای توی مغزت هستن و کدومشونو خودت داری میشنوی چون میخوای.

نمیدونم چه کنم…توی اتاقم کلی چیز برای سرگرمی هست…می‌رم سراغ قدیمی ترین دوستم.رقص.دنبال آهنگ می‌گردم.بعد میرم سراغ پخش تصادفی…پخش می‌شویم توی اتاق.با هر کوبه‌ای دیواری از من فرو می‌ریزد.می‌ریزم و بلند می‌شوم…دود می‌شم.با نت‌ها می‌رقصم.بدنم می‌چرخد… می‌چرخد… می‌چرخد…می‌شود بادبان کشتی…می‌خورد به بدنه‌ی چوبی اش…دوست داشته می‌شود…طوفان می‌شود…بادبان می‌میرد…رازی در چوب‌های کشتی می‌ماند…کشتی در آب‌های آزاد می‌ماسد…به انتظار یک طوفان…تا اشک‌هایش را نبینند موج ها.موج می‌شم و کشتی رو رها می‌کنم…می‌خوام ابرها را نشونه بگیرم…می‌خوام بزنمشون.ناله می‌کنم و می‌پرم…موجیم که آسودگی ما عدم ماست…هربار که می‌افتیم با شکلی نو در می‌آییم بیرون.شاید راز همبنه شایدم اصلا رازی نیست.آهنگ آروم می‌شه…می‌شینم…رنگ عربی توی آهنگه…صورتمو می‌پوشونم و می‌چرخم…اینو که خوب بلدیم از صدقه سری مملکت.سر می‌خورم توی افکارم…روزهام جلوی چشمام رژه می‌رن…باد…کشتی…هجمه‌ی ناگهانی هر حسی که هزاران سال کشته بودیشون…روی انگشتام می‌ایستم و باله وار به زمین نگاه می‌کنم.زمین دهن باز می‌کند و می‌لرزد… إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا…زمین هم می‌لرزد با اون دبدبه و فلان…کنار پرتگاه بازهم رقصم می‌گیرد…زوربای یونانی یادم میاد…رقصم گرفته بود مثل درختکی در باد…آروم آروم آروم می‌شم. چای می‌خورم. و حس می‌کنم.فریادکی می‌زنم که من…اینجام…خواهم رقصید.حتی در طوفان.با تمام رازهایم.با همه‌ی توانم.آدمم من.آ…….بگو آ یجوری که  مثل این‌که بخوای بهم بگی سلام[1].بگو آ…آ…آ…

[1]از نمایشنامه‌ی داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد.

Leave a comment