باله ای به نام زندگی-برداشت اول

ballet

می‌خواهم برقصم.نه از خوشی و شادمانی بلکه برای گفتن حرفهایی که شاید نمی‌تونم بزنمشون.توی راهی کوهستانی و برفی با پیش زمینه ی آبی تیره در .حال راه رفتنم مسیر سنگلاخه و ماسه و خون انگشتامو پوشوندن.دارم کم کم گرم میشم.هوا گرگ و میشه و آبی بیشتر به چشمم میاد.آبی زیبا

دستامو بالا میبرم،انگار که بخوام تسلیم بادی که می‌دونم بیاد بشم…اما به جای اون شروع میکنم به راست و چپ تکون خوردن.هنوز باد نیومده ولی من دارم میرقصم.دستامو میزارم روی سرم انگار که از صخره ی کناری سنگی پرت شده،چشمامو میبندم و گوشامو میگیرم.میشینم روی زمین.دستامو میبرم بالا و بلند میشم…چشمام هنوز بسته ان،دستامو میزارم روی گردنم مثل کسی که داره خفه میشه…نفس میکشم و باد شروع میشه…توی باد خودمو رها میکنم…شروع میکنم دویدن…باید برسم باید برسم….نمیرسم.میچرخم و پشت سرمو نگاه میکنم.می‌دوم…برمی‌گردم…همین کارو هی تکرار میکنم…سعی می‌کنم. حرفی از دهنم بیرون نمیاد.

دستامو می‌زنم به زمین…می‌زنم به زمین و بعدش می‌پرم هوا…توی طوفان شروع می‌کنم به تکون دادن سرم.سرمو تکون می‌دم و جلو می‌رم…یهو خلا میشه و من توی آسمون و زمین گیر می‌افتم…فقط چشمامو می‌تونم حرکت بدم…چشمامو میبندمو و اشکهام توی خلا میماسن…

من می‌رقصم و حس می‌کنم هوای توی ریه هام دارن تموم می‌شن…دهنمو باز می‌کنم و فریاد می‌زنم…من می‌رقصم…من راه رفتم بلد نیستم…می‌رقصم و این باله ادامه داره…. 

Leave a comment